چند ساعتی گذشت...

ساخت وبلاگ
از مسخره ترین تجاربم برای یادگیری تصویرسازی دیجیتال! به قول یه استاد مهجوری : "به یاد زمانی که علم کالا نبود"... و حالا اونم چه کالایی شده؟! این همه پول و وقت پاش می ذاری و تهش یه کلاس مزخرف و به درد نخور از کار درمیاد... این کلاس "شبه آموزشی" با اون جناب "شبه استادی" که مثلاً تحصیلاتش هم گرافیک بوده و تازه در 28 سالگیشون کار پیدا کردن و فقط چهار ماهه که داره کار می کنه واقعاً هم فال بود و هم تماشا... حضرت شبه استاد، علاوه بر این که از تصویرگری و نقاشی دیجیتال هیچی بارشون نبود، از چهار ساعت کلاس دو ساعتش رو در حال خمیازه کشیدن بودن...وقتی هم که یک جلسه من غیبت داشت چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 59 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:50

بلاخره دلو زدم به دریا...می دونم هیچ اتفاقی نیفتاده و نخواهد افتاد اما توی اینستاگرام فالووش کردم... احساس می کنم تمام رخت و لباسهای چرک دنیارو دارن توی دلم می شورن... احساس می کنم که چقدر با این کارم خودمو در حد یه خیابونی آوردم پایین... چرا انقدر وحشت دارم؟ چرا می ترسم از این که اون راجب من بد فکر نکنه و فکر نکنه که دارم تورش می کنم؟؟؟ همه ی عالم و آدم می گن که برای عشق و دوست داشتن باید نثار کنی و یه جاهای رشادت به خرج بدی...می دونم همه ی اینارو اما حقیقتا عاجزم... یاد یکی از دوستام افتادم...که گفت من یکسال نخ که چه عرض کنم طناب دادم بهش بازم به من پا نداد! گاهی چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : اعترافات,اعتراف,اعترافات ذهن خطرناک من,اعترافات القديس اغسطينوس,اعترافات ژان ژاک روسو,اعترافات ليلية,اعترافات جعفر شفیع زاده,اعترافات قاتل اقتصادي,اعترافات شخصية,اعترافات بنات, نویسنده : athe-statue19 بازدید : 113 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:50

صبح ساعت یازده چشم باز کردم، فالوو ریکوئستم رو قبول کرد و اونم فالووم کرد! بلاخره بعد یک سال در خوف و رجا بودن، بعد از یک سال پشت در بسته ی  یوزِر پرایوتش بودن...بعد از یکسال چهارده تا عکسش رو دیدم...دوتا عکس از بچگیش داشت! توی سه تا عکس هم تگ شده بود...گویا اهل سفره، عین خودم... قدمی اندازه ی مورچه برداشتم برای عشقم...هرچند که می دونم در واقع اتفاق خاصی نیفتاده...اما از جهاتی هم  برای من افتاده...حداقل می تونم تصور داشتنش رو توی ذهنم داشته باشم... چنین روزایی از شدت هیجان یا شلنگ تخته می ندازم یا این که ماشینو برمی دارم و رانندگی می کنم و رانندگی می کنم...بی مقصد چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 67 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:50

نا ندارم... البته روزایی که دانشگاه می رم و انقدر خسته می شم که احساس تجزیه شدن می کنم برام روزای بهتریه... چون فرصتی برای فکر کردن برام باقی نمی مونه... احساس درد توی سینوسام دارم که ناشی از آب و هوای پائیزیه... از گالری بهم زنگ زدن و گفتن یکی از نقاشیای مجموعه ی نمایشگاهت رو عکسشو برامون بفرست..احتمالاً مشتری براش پیدا می شه... اینم یه چراغ امیدی که از دور سوسو می زنه... دانشگاهم خبری نیست...هرچقدرم حرفای جامعه شناسانه و مطالعات فرهنگی مآبانه بزنیم بازم کلیشه های جنسیتی و سلطه و سیالیت دیوانه وار زندگی روزمره مارو تا مرز جنون می کشونه...دونستش شاید حتی دردآو چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : با سردرد چه کنم,با سردرد چه کنیم,با سردرد بارداری چه کنیم,با سردرد میگرنی چه کنیم,سردرد با حالت تهوع,سردرد با تهوع,سردرد با تکان دادن سر,سردرد با چشم درد,سردرد با استفراغ,سردرد با منشا گردنی, نویسنده : athe-statue19 بازدید : 48 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:49

یکشنبه ها یه موسسه ای مستندای خوبی می ذاره و من گاهی می رم... احتمالاً میاد...منم با دوتا از دوستام می رم و استرس رو به رویی باهاش کم می شه برام تا حدی... بار اول که به هواش رفتم اونجا، تا از در اومد تو من یه سکته ی ناقص زدم و عین دیوونه ها بلند شدم و باهاش دست دادم...می تونم حدس بزنم قیافه م اون لحظه چقدر مضحکه و مسخره شده بود! (از یادآوریش خجالت می کشم!) اما دستاش...بی نهایت حس خوبی داشت، نسبتاً سفت فشار داد دستمو...خنده ش... حس می کنم اون موقع در حد یه بزغاله ی زنگوله دار تابلو شده بودم...نمی دونم توهمه یا واقعیت، اما یه بار زیر چشمی نگاهم کرد و تا نگاهش کردم نگاهشو چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 63 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:49